شاید فهم آنچه میگویم سخت باشد، ولی جدیداً حس می کنم جایی که تا الان فکر میکردم خانه ی همیشگی من است، دیگر خانه ی من نیست.
خانه ای که در این چند روز غیبتم، در آن به سر میبردم.
خانه ای که همه ی آن را بلدم، کوچه هایش، خانه هایش، مغازه هایش، آدم هایش.
و آن همه ی من را بلد است، پدرم را، پدرش را، پدرش را، از کجا آمده اند، چگونه آمده اند، چه کرده اند و ... .
خانه ای که آدم هایش من را میشناسند: سلام آقا پویا خوبی؟ چقدر بزرگ شدی؟ ماشالّا مردی شدی واسه خودت. چقد وقت بود نیومده بودی؟ یه سال میشه دیگه نه؟ و برایشان مهم است که چه میکنم، درس هایم چطور پیش میرود و ... .
خانه ای که کوچه ای در آن است (کوچه ی ما) که نام تمام مغازه هایش امین است(نام برادر بزرگم) آژانس امین، مصالح ساختمانی امین و ... .
خانه ای که همیشه فکر میکردم دوستش دارم و تا ابد همین طور خواهد بود.
خانه ای که در بسیاری از خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام به آنجا رفته بودم، عروسی، عزا، تولد، عید و... .
خانه ای که خانه مان در آن است، خانه ی خودمان، خودِ خودِ خودمان.
خانه ای که مال من است ولی دیروز در آنجا که بودم دلتنگ خانه شدم!، خانه ای که نه کوچه هایش را به آن خوبی میشناسم، نه کوچه هایش من را، نه او اجدادم را و نه اجدادم او را.
خانه ای که برای اکثر مردمش مهم نیست که من اصلاً کی هستم، چه میکنم، درس هایم را میخوانم یا نه و ...
و خودم هم نمیدانم که چطور این خانه، جای آن خانه را در قلبم گرفته، ولی گرفته.
اتفاقی که به من احساس بدی مثل پوچی میدهد انگار این تغییر خانه ام من را از من جدا کرده است و من دیگر منی که بودم نیستم.
حالا وقتی میگویم دلم برای خانه تنگ شده، آن خانه، شهری نیست که باید باشد، آن خانه حالا دیگر رشت است.
و این خیلی بد است، چون رشت شهر من نیست و من شهروند اویم، شهر من، شهر من است و من شهروند او نیستم!
یک مربع عشقیست انگار!
شاید برای شما مهم نباشد و بگویید چه فرقی میکند تو هم شلوغش کرده ای.
ولی حس زارتی است، حس اینکه خانه ای که هنوز خانه ی پدرم و پدرش و پدرانشان است، خانه من هست و نیست و خانه ی فرزندم نخواهد بود.
حس برزخ است انگار!
حس زارتی است، حس اینکه مردم آنجا من را یکی از خود نمیدانند و من خود را یکی از مردم اینجا نمیدانم.
حس برزخ است انگار!
پ.ن:اساسن وقتی یک نفر حالش خوش نیست، بد ترین کار ممکن، حدس زدن علت ناخوشی است، باور کنید:
-چرا قیافتو اونجوری کردی؟
-گیر نده حالتو ندارم.
-سحر آب کم میخوری از همونه.
-بیخیال من شو میگم حال چرت و پرتای تو یکیو ندارم.
-ببین خوب آب نمیتونی بخوری، شربت بخور، هندونه بخور، ولی آب بدنتو حفظ کن.
-آقا بکش بیرون از من، تو منو پویا نمایی کردی(به قول آیدین) الان من یه پارچ آبم بخورم همین گوهم، میگم اعصابم خورده، از جای دیگه خورده، بیخیال شو دیگه.
-حیف من که نگران تو ام، اصن به تو خوبی نیومده، اینقد آب نخور که کلیه هات به *ای سگ بره.
-:/
پ.ن2:الان مثل اینکه متوجه اید حالم خوب نیست و اگر فکر میکنید حالم به خاطر این چرندیاتی که گفتم که خانه دلم تنگ شده و این زر زرا بد است. سخت در اشتباهید، تلاش هم نکنید که حدس بزنید چرا و چگونه و این حرفها خواهشاً.
پ.ن3:ببخشید که باز هم این چرت و پرت ها را می نویسم.