عاغا ما غلط بکنیم!

I might be wrong , but I struggle not to be

عاغا ما غلط بکنیم!

I might be wrong , but I struggle not to be

من اساسن خیلی حال می کنم با گیر الکی دادن.
به خودم ، به شما ، به اونا ، اینا و ... ، ولی از اونجایی که جدیداً خیلی خودم پسر گلی شدم ، به خودم انتقادی وارد نمی دونم پس همون به شما ، اونا ، اینا و .... ، انتقاد وارد می کنم.
در ضمن آگاهی از نظرات شما باعث خرسندی منه.

آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسر دایی» ثبت شده است

دارید شما از اینها؟
ندارید دیگر!
پسر دایی کنه را میگویم.
من دارم، اگر شما ندارید بسوزید.
یعنی یک جوری است لامصب که خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند، خوب چون اگر نصیب گرگ بیابان بکند، میچسبد به او و از او تغذیه میکند تا گرگ بیابان دچار بیماری شود و بمیرد و از آنجایی که دیگر گرگ بیابان وجود ندارد، گوسفندان بیابان زیاد میشوند و وقتی زیاد شدند علف های بیابان را میخورند و تمام میکنند و از گرسنگی میمیرند و حیف میشوند و ما بعداً باید قیمه هایمان را با گوشت گوسفندان کوهستان درست کنیم که البته فرق زیادی ندارد، ولی خوب بیچاره گوسفندان بیابان چرا باید به خاطر پسر دایی کنه ی من منقرض شوند آخر؟
خلاصه میگفتم، یک روز داشتم از داخل بازار میگذشتم که دیدم انگار این جناب کنه است که جلوی دکان پدر بزرگش ایستاده(آن پدر بزرگش که پدر بزرگ من نیست را میگویم پدر بزرگ خودِ خودش) خلاصه اینکه تمام تلاشم را کردم که بروم داخل کوچه ی علی چپ، اما این کنه ی ما از آن کنه های الکی که نیست که از آن کنه های غیر الکیست از دو کیلومتری قربانی را شناسایی کرده است، تازه کوچه ی علی چپ هم چون دیروز آسفالت کرده بودند، امروز حکماً از اداره آب و فاضلاب آمده بودند مشغول کندن بودند و نمیشد رفت داخلش.
خلاصه این پسر دایی ما آمد چسبید به من که باید امشب بیایی خانه ی ما، گفتم میخواهم بروم خانه پدر بزرگم!(میخواستم بروم خانه از تنهایی لذت ببرم) (در ضمن آن پدر بزرگم را میگویم که پدر بزرگ خودم است خودِ خودم) گفت آنجا که کسی نیست با او بازی کنی، میگویم مگر من کودک گریز پا هستم که بروم خانه ی پدر بزرگم بازی کنم الاغ؟ میروم ببینم چیزی نمیخواهند برایشان بگیرم یا کاری باری چیزی باشد شاید!
منتهی چون این حربه را قبلاً رویش اجرا کرده بودم به جواب مطلوب نرسیدم(مسابقه تسلیحاتی است لامصب منم یادم رفته بود آپدیت های جدید را از پسر خاله هایم دریافت کنم) خلاصه با کمی فکر گفتم حوصله ی پیاده آمدن ندارم! گفت من دوتا دوچرخه دارم با آنها برویم!(آخه لامصب دوتا دوچرخه با خودت آوردی مغازه چی بشه؟ واسه همه چی هم یه جواب داره لامصب!)
خلاصه شد آنچه شد و من سوار بر یک دوچرخه ی سبز فسفری(چرا باید کسی دوچرخه سبز فسفری درست کند؟) در وسط بازار مشغول رفتن به سمت خانه ی دایی شدم، از کوهها و تپه ها گذشتم و رسیدم به خانه ی دایی جان، خودمم نمیدانم چرا نمیخواستم بروم(شاید چون تغریباً مجبور بودم بروم!) اما دلم تنگ شده بود برایشان خوب!
خلاصه همین دیگر بعد ها متوجه شدم که من عید نتوانسته بودم بروم آنجا و دایی حواسش جمع تر از من بود، دست کرد داخل کیفش و پنجاه هزار تومن عیدی به من داد منتهی نه مثل همه ی کسانی که پنجاه هزار تومن به آدم عیدی میدهند که! پنجاه تا هزاری به من داد! حالا من مانده ام این پنجاه تا هزاری را در کجای دلم جا دهم!(یعنی این خانواده فیلمند همه شان حالا آن یکی پسر دایی ام را ندیدید، به زور نه سالش است و برگشته به من میگوید پنج شیش سال است تو را ندیده ام! آخر بزغاله تو شیش سال پیش سه سالت بود!  چطور من را یادت است؟) خلاصه همین دیگر باز هم من و چرت و پرت هایم آمدیم.
خدا نصیب شما بکند از این پسر دایی ها! مایه سرخوشی میشوند یعنی آدم در کنار این دسته پسر دایی ها احساس یک نابغه در میان همستر هارا دارد!


پ.ن: یک جوک از این خارجکی ها بود که میگفت:

مرد یک دست کدام مغازه را بیشتر از همه مغازه ها دوست دارد؟.

.

.

.

مغازه دست دوم فروشی!
پ.ن2:احمق ها به چه چیز هایی میخندند ها نه؟!

  • ۱۴ نظر
  • ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۶
  • ۱۱۱۵ نمایش
  • pou617