عاغا ما غلط بکنیم!

I might be wrong , but I struggle not to be

عاغا ما غلط بکنیم!

I might be wrong , but I struggle not to be

من اساسن خیلی حال می کنم با گیر الکی دادن.
به خودم ، به شما ، به اونا ، اینا و ... ، ولی از اونجایی که جدیداً خیلی خودم پسر گلی شدم ، به خودم انتقادی وارد نمی دونم پس همون به شما ، اونا ، اینا و .... ، انتقاد وارد می کنم.
در ضمن آگاهی از نظرات شما باعث خرسندی منه.

آخرین نظرات

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

استراتژی

۲۳
تیر

یکی از اساسی ترین اشتباهات استراتژیک میتونه این باشه که تو هوای ابری بری بیرون، با خودت هندزفری نبری.

پارک شهر + همایون + بارون نم نم

سیگار هم نه.

فقط کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟

+الان اگه خونه خودم بودم، طلوع خورشیدو  نظاره میکردم.
++هر چند غروبش تا اینجا واسم معنی خاصی نداشته که طلوعش همچین فرقی ایجاد کنه کلاً نمیخوابم که بیدار شم.

:)

  • ۲۶ نظر
  • ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۵:۵۰
  • ۱۳۸۰ نمایش
  • pou617

دارید شما از اینها؟
ندارید دیگر!
پسر دایی کنه را میگویم.
من دارم، اگر شما ندارید بسوزید.
یعنی یک جوری است لامصب که خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند، خوب چون اگر نصیب گرگ بیابان بکند، میچسبد به او و از او تغذیه میکند تا گرگ بیابان دچار بیماری شود و بمیرد و از آنجایی که دیگر گرگ بیابان وجود ندارد، گوسفندان بیابان زیاد میشوند و وقتی زیاد شدند علف های بیابان را میخورند و تمام میکنند و از گرسنگی میمیرند و حیف میشوند و ما بعداً باید قیمه هایمان را با گوشت گوسفندان کوهستان درست کنیم که البته فرق زیادی ندارد، ولی خوب بیچاره گوسفندان بیابان چرا باید به خاطر پسر دایی کنه ی من منقرض شوند آخر؟
خلاصه میگفتم، یک روز داشتم از داخل بازار میگذشتم که دیدم انگار این جناب کنه است که جلوی دکان پدر بزرگش ایستاده(آن پدر بزرگش که پدر بزرگ من نیست را میگویم پدر بزرگ خودِ خودش) خلاصه اینکه تمام تلاشم را کردم که بروم داخل کوچه ی علی چپ، اما این کنه ی ما از آن کنه های الکی که نیست که از آن کنه های غیر الکیست از دو کیلومتری قربانی را شناسایی کرده است، تازه کوچه ی علی چپ هم چون دیروز آسفالت کرده بودند، امروز حکماً از اداره آب و فاضلاب آمده بودند مشغول کندن بودند و نمیشد رفت داخلش.
خلاصه این پسر دایی ما آمد چسبید به من که باید امشب بیایی خانه ی ما، گفتم میخواهم بروم خانه پدر بزرگم!(میخواستم بروم خانه از تنهایی لذت ببرم) (در ضمن آن پدر بزرگم را میگویم که پدر بزرگ خودم است خودِ خودم) گفت آنجا که کسی نیست با او بازی کنی، میگویم مگر من کودک گریز پا هستم که بروم خانه ی پدر بزرگم بازی کنم الاغ؟ میروم ببینم چیزی نمیخواهند برایشان بگیرم یا کاری باری چیزی باشد شاید!
منتهی چون این حربه را قبلاً رویش اجرا کرده بودم به جواب مطلوب نرسیدم(مسابقه تسلیحاتی است لامصب منم یادم رفته بود آپدیت های جدید را از پسر خاله هایم دریافت کنم) خلاصه با کمی فکر گفتم حوصله ی پیاده آمدن ندارم! گفت من دوتا دوچرخه دارم با آنها برویم!(آخه لامصب دوتا دوچرخه با خودت آوردی مغازه چی بشه؟ واسه همه چی هم یه جواب داره لامصب!)
خلاصه شد آنچه شد و من سوار بر یک دوچرخه ی سبز فسفری(چرا باید کسی دوچرخه سبز فسفری درست کند؟) در وسط بازار مشغول رفتن به سمت خانه ی دایی شدم، از کوهها و تپه ها گذشتم و رسیدم به خانه ی دایی جان، خودمم نمیدانم چرا نمیخواستم بروم(شاید چون تغریباً مجبور بودم بروم!) اما دلم تنگ شده بود برایشان خوب!
خلاصه همین دیگر بعد ها متوجه شدم که من عید نتوانسته بودم بروم آنجا و دایی حواسش جمع تر از من بود، دست کرد داخل کیفش و پنجاه هزار تومن عیدی به من داد منتهی نه مثل همه ی کسانی که پنجاه هزار تومن به آدم عیدی میدهند که! پنجاه تا هزاری به من داد! حالا من مانده ام این پنجاه تا هزاری را در کجای دلم جا دهم!(یعنی این خانواده فیلمند همه شان حالا آن یکی پسر دایی ام را ندیدید، به زور نه سالش است و برگشته به من میگوید پنج شیش سال است تو را ندیده ام! آخر بزغاله تو شیش سال پیش سه سالت بود!  چطور من را یادت است؟) خلاصه همین دیگر باز هم من و چرت و پرت هایم آمدیم.
خدا نصیب شما بکند از این پسر دایی ها! مایه سرخوشی میشوند یعنی آدم در کنار این دسته پسر دایی ها احساس یک نابغه در میان همستر هارا دارد!


پ.ن: یک جوک از این خارجکی ها بود که میگفت:

مرد یک دست کدام مغازه را بیشتر از همه مغازه ها دوست دارد؟.

.

.

.

مغازه دست دوم فروشی!
پ.ن2:احمق ها به چه چیز هایی میخندند ها نه؟!

  • ۱۴ نظر
  • ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۶
  • ۱۱۱۴ نمایش
  • pou617

ژانرَکی

۱۲
تیر

این گابریل گارسیا مارکز که یه کتاب نوشت، از اون به بعد شد رسماً مهم ترین ابزار این هنرمندان پست مدرن.

این هم از هنر مندان پست مدرن که از گوز تا شقیقه را به این اثر ماندگار دوران ها، صد سال تنهایی، ربط میدهند:

-ببخشید جناب الان این مکعب صورتی که ساختین دقیقاً قراره ازش چه برداشتی بشه؟

-تو اصلاً صد سال تنهایی رو خوندی که داری واسه من تز میدی؟

-ببخشید جناب الان این نقاشی ای که کشیدین، یه مستطیله که پایینش زرده بالاش آبی! پرچم اکراین نیست احیاناً

-تو اول برو صد سال تنهایی رو بخون بعد بیا از هنر من انتقاد کن.

-ببخشید، "سنگی از سخره بد بو غلتید، و به منقار سگی که در آن سخره زغم مینالید اشک شادی سر خورد" یعنی چی؟

-این شعر اعتراضیه به گذر زمان، من میخواستم با این شعر، اصن صبر کن ببینم! تو صد سال تنهایی رو خوندی اصلاً که اومدی اینجا داری واس من سوال میپرسی؟ اصلن به نظر من هر کی صد سال تنهایی رو نخونده نباید حق رای داشته باشه!

این هم از مسئولین اهداء جایزه نوبل ادبی که نوبل سال هزار و نهصد و هشتاد و دو رو باید به جای گابریل گارسیا مارکز، به خوانندگان صد سال تنهایی میدادن!

لا مصب هرکی خونده شق القمر کرده یعنی، تو فصل اول اسم نصف شخصیتا خوزه آکاردیو بوئندیاست! تا این حد ادبیه یعنی!

لا مصبا انگار داری با اعمال شاقه کتاب میخونی!

این هم از من طبق معمول که اومدم یه کاری بکنم توش موندم، دارم به زمین و زمان چرت و پرت میگم!

پ.ن:اگر احیاناً خواستید و هوس کردید کتاب شعر حسین پناهی بخرید، صمیمانه بهتان توصیه میکنم من و نازی را نخرید نمیدانم کدام هایش خوب است ولی من و نازی اصلن!.

پ.ن2:آن شعری که در متن آورده شد اثر خودم است، اگر احیاناً حس میکنید معنی دارد، به من هم بگویید بروم ثبتش کنم یک جایی، شاید نوبل بردم!

پ.ن3: یه روز داشتم فروغ میخوندم، بعد یه شعرش خیلی به نظرم چرت بود، بعد که شعر تموم شد من واسه مسخره بازی، داشتم به چرت و پرت گفتن ادامه میدادم(مثل شعر بالا) بعد یکی از دوستان که کنارم نشسته بود اضافات من رو شنید گفت به به! فهمیدی الان چی گفت فروغ؟ بعد شروع کرد چرت و پرتای منو تحلیل کردن!

  • ۲۰ نظر
  • ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۴
  • ۱۳۲۲ نمایش
  • pou617

میدانید، گاهی آدم اشتباه میکند که طبیعیست، ولی گاهی بر اشتباهش اصرار میکند که آن هم طبیعیست.

خوب نیست، ولی طبیعی چرا، چون همه بر اشتباهاتشان اسرار میکنند.

شما کافیست بروید در یک سایتی یا پیج یک کسی و کامنت ها را بخوانید:

احسن آقای فلانی، شما به نحو احسنت توضیح دادید که فلان مساله چرا بهمان شد و جالب اینجاست که شما خودتان را هم بکشید آن شخص راضی نمیشود که اشتباه کرده و باید میگفته احسنت! به نحو احسن و ... .

یا مثلا همین چند روز پیش من در وبلاگ یکی از دوستان غافل را با قاف نوشتم و البته میدانم غافل را همه با غین مینویسند ولی خوب چرا؟ غافل خودش تویش قاف دارد، یعنی خودتان میگویید قاف+ اِل(L) بعد حالا آزار دارید که چیزی که تویش قاف دارد را تویش قاف نمیگذارید و غین میگذارید؟ همان شما بروید پیرو این تازی ها باشید که هی عین و غین بلغور میکنند، حالا کلمه ی مذکور تویش اصلن عین و غین ندارد ها، مثلن یه جوری میگویند اخی که انگار میگویند عخی!، لامصبا طوری هم میگویند که لاجرم قطعنامه دانشان پاره شود!(ربطی نداشت ولی این پاره شدن قطعنامه دان تو دلم مانده بود سه چهار سال است هی هیچ جا به کار نمی آمد! ولی در این مورد معلوم است تازی ها قطعنامه دان ندارند چون اگر داشتند در همان بدو تولد به طرفۀ العینی پاره میشد چون مثلن بچه های ما میگویند: ماما و بابا و بچه های آنها میگویند عل عمّ و عل عب (الام و الاب خودمان) )

اصلاً بیخیال قطعنامه دان آنها، الان شما توجه کردید که من برای اینکه قبول نکنم غافل درست است نه قافل، از اینجا تا امارات متحده ی عربی را با هم یکی کردم؟

بعد اینکه یکی دیگر از اشتباهاتی که ما عادت داریم به آن این است که میگوییم فلان چیز (صابون مثلاً) بوی موز میدهد ولی خدا وکیلی بوی آدامس موزی میدهد، ولی چون ما قبول کرده ایم آدامس موزی بوی موز میدهد، قبول میکنیم هر چیزی که بوی آدامس موزی میدهد بوی موز میدهد!

در صورتی که هر جوری فکر کنی، آدامس موزی بوی موز نمی دهد، اصلاً موز هم بوی موز نمی دهد، چون اصلاً موز بو نمیدهد! (میدهد؟)

بعد یک چیز دیگری که سر دلم مانده این است که این خواجه امیری و روزبه بمانی الان که میتوانند بروند آمریکا عقد کنند چرا نمیکنند این کار را؟(اشاره به قانونی شدن ازدواج هم جنس گرایان در آمریکا) به خدا این دو نفر زن و شوهر هم بودند اینقدر به هم وفا دار نبودند! خوب است کارتان ها ولی خزش را در آوردید دیگر!

چیز بعدی که سر دلم مانده بود این بود که الان داشت یک فیلم ترکیه ای از تلوزیونمان پخش میشد که در آن یک خانم محترمی از شوهر خواهرش باردار شده بود، بعد رفته بود با یک آقای دیگری ازدواج کرده بود که الان معلوم شد آن آقای دیگر پسر حرامزاده ی پدرِ خانم مذکور بوده!

یعنی یا برادر حرامزاده خودش ازدواج کرده! و نکته ی دیگر اینکه همه ی شخصیت های این فیلم فرشتگانی پاک هستند که فقط در زمان اشتباه در مکان اشتباه هستند، غیر از آن خواهر مذکور که خواهرش با همسرش به او خیانت کرده اند و این خانم یک پین این ده اس(نخواهید که انگلیسی اش را بنویسم!) محسوب میشود.

بعد اینکه چقدر حال میدهد آدم دری وری بنویسد!شما هم امتحان کنید.

مثلا الان اگر پارسال بود من باید یک سال فکر میکردم که این قطعنامه دان را در جای درست به کار ببرم ولی از آنجا که الان پارسال نیست آنرا خیلی ریلکس در جای نادرستش به کار بردم!

و دیگر اینکه برای اینکه بگویم آدامس موزی بوی موز نمیدهد باید گوز را ابتدا با شقیقه پیوند میزدم، بعد مگفتم: ((شقیقه اصلاً چه ربطی به گوز دارد؟، نکته اینجاست که ما قبول کرده ایم شقیقه همان گوز است)) و مثال آدامس و موز را میزدم!

پی نوشت: همه اینها کلن به این علت بود که آیم هپی کلن و فاز فَرِل ویلیامز!

پی نوشت 2 :خودم هم نمیدونم که چرا آیم هپی ولی آی ام دیگه بابا بیخیال کلن!

3: اگر آن فیلم ترکیه ای را نفهمیدید من هم نفهمیدم، ایرادی ندارد، فقط نکته این بود که یک نفر هم با برا درش ازدواج کرده، هم با شوهر خواهرش بعله و در عین حال یک فرشته ی معصوم است!

  • ۲۲ نظر
  • ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۳
  • ۱۳۹۶ نمایش
  • pou617

عشق مکثیست قبل بیداری، انتخابی میان جبر و جبر.

جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد.

سید مهدی موسوی.

پ.ن: اولش میخواستم اینو بذارم:

اینکه زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی.

اینکه لنگ در هوایی، صبحونت شده سیگار و چایی.

ولی چون اختیار دارم جبر بالا رو به پایینی ترجیه دادم.

پ.ن2:فاز سنگین فلسفی ای منو گرفته دم صبحی ها!

  • ۱۲ نظر
  • ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۴:۲۴
  • ۱۰۹۳ نمایش
  • pou617

خرید.

۰۴
تیر

مدتیست خانه تنها مانده ام.

مادرم قبل رفتن رفت خرید که یخچال پر باشد.

داشتم فکر میکردم برای افطار چه کنم(تخم مرغها و پنیر و سیب زمینی را روزهای قبل خورده ام :دی)، در یخچال هم جز میوه چیزی نیست درون فریزر را نگاه کردم شاید یک چیز سریع الپخت پیدا کنم.

نبود، ولی یک تکه گوشت سفید غول پیکر درون یخچال بود!

زنگ زدم به مادرم و پرسیدم آنی که در یخچال است گوشت چیست؟

گفت: ران بوغلمون!

آخر خدا وکیلی ران بوغلمون به چه درد چه کسی میخورد الان؟

آخر مادر عزیز تو که داری میروی مسافرت، وقتی میروی خرید یک شانه تخم مرغ بخر، سیب زمینی بخر به مقدار کافی، آخر ران بوغلمون گذاشتی تو یخچال برای من که چه کنم؟ نه که نتوانم از پس آن ملعون بر آیم ها! خدا رو شکر آشپزیم خوب است، ولی آخر با بوغلمون یخ زده که نه الان میتوانم تکه تکه اش کنم و نه میتوانم درسته اش را در معده ام جا دهم چه کنم؟

آخر ران بوغلمون؟

حداقل مرغ!

نشد گوشت چرخ  کرده!

نشد گوجه میگرفتی سرخ کنم بخورم!

آخر ران بوغلمون؟

خرید رفتن هم خدا وکیلی هنر است ها!

بعد افطار نوشت: تن ماهی خوردم برای افطار، به فکر سحرم الان(قطعا ران بوغلمون را بار نخواهم گذاشت!)

  • ۱۶ نظر
  • ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
  • ۸۷۸ نمایش
  • pou617

مربع.

۰۴
تیر

شاید فهم آنچه میگویم سخت باشد، ولی جدیداً حس می کنم جایی که تا الان فکر میکردم خانه ی همیشگی من است، دیگر خانه ی من نیست.

خانه ای که در این چند روز غیبتم، در آن به سر میبردم.

خانه ای که همه ی آن را بلدم، کوچه هایش، خانه هایش، مغازه هایش، آدم هایش.

و آن همه ی من را بلد است، پدرم را، پدرش را، پدرش را، از کجا آمده اند، چگونه آمده اند، چه کرده اند و ... .

خانه ای که آدم هایش من را میشناسند: سلام آقا پویا خوبی؟ چقدر بزرگ شدی؟ ماشالّا مردی شدی واسه خودت. چقد وقت بود نیومده بودی؟ یه سال میشه دیگه نه؟ و برایشان مهم است که چه میکنم، درس هایم چطور پیش میرود و ... .

خانه ای که کوچه ای در آن است (کوچه ی ما) که نام تمام مغازه هایش امین است(نام برادر بزرگم) آژانس امین، مصالح ساختمانی امین و ... .

خانه ای که همیشه فکر میکردم دوستش دارم و تا ابد همین طور خواهد بود.

خانه ای که در بسیاری از خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام به آنجا رفته بودم، عروسی، عزا، تولد، عید و... .

خانه ای که خانه مان در آن است، خانه ی خودمان، خودِ خودِ خودمان.

خانه ای که مال من است ولی دیروز در آنجا که بودم دلتنگ خانه شدم!، خانه ای که نه کوچه هایش را به آن خوبی میشناسم، نه کوچه هایش من را، نه او اجدادم را و نه اجدادم او را.

خانه ای که برای اکثر مردمش مهم نیست که من اصلاً کی هستم، چه میکنم، درس هایم را میخوانم یا نه و ...

و خودم هم نمیدانم که چطور این خانه، جای آن خانه را در قلبم گرفته، ولی گرفته.

اتفاقی که به من احساس بدی مثل پوچی میدهد انگار این تغییر خانه ام من را از من جدا کرده است و من دیگر منی که بودم نیستم.

حالا وقتی میگویم دلم برای خانه تنگ شده، آن خانه، شهری نیست که باید باشد، آن خانه حالا دیگر رشت است.

و این خیلی بد است، چون رشت شهر من نیست و من شهروند اویم، شهر من، شهر من است و من شهروند او نیستم!

یک مربع  عشقیست انگار!

شاید برای شما مهم نباشد و بگویید چه فرقی میکند تو هم شلوغش کرده ای.

ولی حس زارتی است، حس اینکه خانه ای که هنوز خانه ی پدرم و پدرش و پدرانشان است، خانه من هست و نیست و خانه ی فرزندم نخواهد بود.

حس برزخ است انگار!

حس زارتی است، حس اینکه مردم آنجا من را یکی از خود نمیدانند و من خود را یکی از مردم اینجا نمیدانم.

حس برزخ است انگار!

پ.ن:اساسن وقتی یک نفر حالش خوش نیست، بد ترین کار ممکن، حدس زدن علت ناخوشی است، باور کنید:

-چرا قیافتو اونجوری کردی؟

-گیر نده حالتو ندارم.

-سحر آب کم میخوری از همونه.

-بیخیال من شو میگم حال چرت و پرتای تو یکیو ندارم.

-ببین خوب آب نمیتونی بخوری، شربت بخور، هندونه بخور، ولی آب بدنتو حفظ کن.

-آقا بکش بیرون از من، تو منو پویا نمایی کردی(به قول آیدین) الان من یه پارچ آبم بخورم همین گوهم، میگم اعصابم خورده، از جای دیگه خورده، بیخیال شو دیگه.

-حیف من که نگران تو ام، اصن به تو خوبی نیومده، اینقد آب نخور که کلیه هات به *ای سگ بره.

-:/

پ.ن2:الان مثل اینکه متوجه اید حالم خوب نیست و اگر فکر میکنید حالم به خاطر این چرندیاتی که گفتم که خانه دلم تنگ شده و این زر زرا بد است. سخت در اشتباهید، تلاش هم نکنید که حدس بزنید چرا و چگونه و این حرفها خواهشاً.

پ.ن3:ببخشید که باز هم این چرت و پرت ها را می نویسم.


  • ۶ نظر
  • ۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۲
  • ۵۸۸ نمایش
  • pou617